عشق درسایه سلطنت پارت36

کاترین :اره... من همسر پادشاه و ملکه اش بودم اما نتونستم فرزندی براش به دنیا بیارم اونم با ویکتوریا ازدواج کرد و ثمره شون شد تهیونگ .. چند سال بعد به دنیا اومدن تهیونگ خدا جسیکا رو به من داد... تهیونگ مثل پسر خودم میمونه وقتى ويكتوريا مشغول غر و فرش بود من تهیونک رو بزرگ کردم..
ناباور نگاش کردم پس واسه همین تهیونگ چیزی بهش نگفت و تو روش واینستاد پس تهیونگ یه خواهر داشت خواهر ناتنی.. جسیکا .. دختر جوون وزیبا و مهربونی که در مقابلم بود و حدودا 18 یا17 سالش بود
لبخند پر دردی زدم و گفتم
مری: ممنونم که کمکم کردین
کاترین: نزن این حرفو
لبخندی زد و بوسه اروم و مادرانه ای به پیشونیم زد و گفت
کاترین: یه حسی بهم گفت که امشب برگردم
دستاش رو گرفتم و گفتم
مری:: مگه کجا بودین؟
کاترین: پیش پادشاه مرحوم بودیم
با غم نگاش کردم
مری:نمیدونم شما نبودین چی میشد
صورتم رو نوازش کرد و باغم گفت
کاترین: جای دستش رو صورت خوشگلت مونده
قطره اشکم پایین اومد اروم هلم داد که دراز بکشم
رو تخت نرم و راحتش دراز کشیدم
کاترین : جسیکا عزیزم... بهتره بریم تا کمی استراحت کنه... جسیکا : چشم مادر زود سرحال شو بانو خیلی حرفا هست که
باید بزنیم و کارهایی هست که باید انجام بدیم
کاترین لبخندی زد و ملافه ای تمیز و قشنگ روم کشید و گفت
کاترین: سعی کن کمی بخوابی عروس زیبای انگلستان
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم یه دفعه یاد ژاکلین افتادم و با نگرانی گفتم
مری:خدمتکارم... ژاکلین
کاترین: نگران نباش میفرستمش اتاق سایر خدمتکارا تا راحت بخوابه...
لبخندی زدم بلند شد و از اتاق خارج شد اروم چشمام رو روی هم گذاشتم خوشحال بودم که بالاخره کسانی اینجا از وجودم متنفر نیستن وراحت به خواب رفتم
چشمام رو که باز کردم افتاب شدیدی که از پنجره میومد میگفت نزدیکهای ظهره تو جام نشستم که در اروم باز شد و جسیکا سرش رو آورد داخل با دیدن اینکه بیدارم با ذوق اومد داخل و گفت
جسیکا : پس بالاخره بیدار شدی
لبخندی بهش زدم
مری:...بله!
دیدگاه ها (۱۰)

عشق درسایه سلطنت پارت37

عشق درسایه سلطنت پارت38

عشق درسایه سلطنت پارت35

عشق درسایه سلطنت پارت34

شوهر دو روزه. پارت۸۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط